بمژده خواستی آن نور چشم و راحت جان


بر من آمد پروین نمای و ماه نشان

نهفته انجم او در عقیق عنبر بوی


شکسته سنبل او در سهیل مشک افشان

درست گفتی بر مه بنفشه کاشت همی


شکسته سنبل آن آفتاب ترکستان

بزیر سنبل مشکین او همی رفتند


هزار دل بخروش و هزار جان بفغان

لب و میانش تو گفتی شهاب بود و سهیل


یکی زرنگ چنین و یکی ز شکل چنان

شهاب دیدی جوزا در آن شهاب پدید ؟


سهیل دیدی پروین در آن سهیل نهان ؟

نهفته لالۀ رنگین او بتاب کمند


نموده نرگس مشکین او بزیر کمان

یکی ز مشک و ز عنبر ، یکی ز شیر و شبه


یکی ز سوسن و نسرین ، یکی ز عنبر و بان

پدید کرد ثریا و ماه چون بنمود


سمن ز سنبل سیراب و لاله از مرجان

ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه


پدید کرد سمن زار گرد لاله ستان

چه گفت ؟ گفت : اگر رامش دل تومنم


برامش دل من جان بیار و مژده ستان

بیار مژده که نو عز و خلعتش فرمود


خدایگان ترا ، شهریار شاه جهان

شجاع دولت پاینده ، سعد ملک حسن


امیر شاه عجم ، میر غور و غرجستان

سخن سرای و منقش قصیده ای اندیش


بفهم کردن دشوار و خواندن آسان

گزین خاطر خود نکته های رنگین گوی


سزای مدحت او لفظهای چابک ران

چو رایض سخنی ، مرکب تفکر را


عنان عقل فرو گیر و بر گزاف مران

سخن تمام کن و سوی آفتاب فرست


بدو سپار و بگویش که : پیش میر بخوان

کزین تفاخر قدرت بآفتاب رسد


ز فخر عار نماید ز جنبش دوران

عجب مدار ، که آن مهتر سپهر آیین


هزار بنده فزون دارد آفتاب توان

بدست همت با آسمان کند بازی


بپای قدرت سازد ز ماه شادروان

نمونه ایست ز آثار رای او پروین


نشانه ایست ز اجزای قدر او سرطان

ز بهر زخم جگر گوشۀ مخالف او


بزهر تیز کند اژدها سر دندان

زبیم خامۀ چون خیزران او شب و روز


چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان

بنام خشمش روباه ماده در گسلد


ز شیر پنجه و ساعد ، ز پیل گردن و ران

ایا سپهر هنر را ستارۀ سیار


و یا جهان خرد را طبایع و ارکان

هنر بطبع تو جوید ببرتری بنیاد


خرد ز رای تو گیرد بمردمی سامان

ز طبع و خشم تو آب روان و آتش تیز


ز لفظ و حلم تو خاک گران و باد بزان

دو نایبند فلک رای و آفتاب هنر


دو چاکرند فزونی تن و بزرگی جان

سر شک خصم ترا گر صفت کنم بدرر


شود دهان صدف جای آتشین پیکان

عجب نباشد اگر زر زبهر جود ترا


نگار گیرد و دینار گردد اندر کان

بر غم ابر همی موج دست فرخ تو


بماه دی گل سوری برآورد از سندان

چنان شوی تو ازین پس که ابر ژاله زند


مدیح دست تو باشد بابر در باران

اگر سپهر روان با ستاره جنگ کند


ز حشمت تو زره سازد و ز خامه سنان

خدایگانا ، فرخنده و مبارک باد


خجسته خلعت خسرو بردار سلطان

سرای پردۀ میری و نوبت از همه خلق


ترا سزد ، که سزا بینمت بصد چندان

نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو


سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان

نشست گاه تو باشد بشرق در بلغار


شکارگاه تو باشد بضرب در عمان

صهیل اسب تو گیرد نوای نارایین


فروغ چتر تو یابد هوای ترکستان

فسار مرکب سازی ، بقهر ، رایت رای


پلاس آخر سازی ، بجنگ ، خیمۀ خان

بچرم شیر ببندی دو دست شیر نژند


بیشک پیل بکوبی دو پای پیل دمان

ایا معانی مدحت بلندتر ز فلک


و یا شمایل جودت رونده تر ز گمان

حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند


که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان

هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد


ز روزگار بیابی مثال آن بعیان

خدایگانا ، من بستۀ هوای توام


بجان و دیده بقای تو خواهم از یزدان

بجان تو که ز انفاس خود مدیح ترا


مشاطه وار کنم پر نگار ده دیوان

همیشه تا نبود باد جفت خاک نژند


همیشه تا نشود آب شکل کوه گران

بقا و عز خداوندی تو دایم باد


ز تیر رمح شده قد دشمنت چو کمان